پسرکم تند و تند حرف میزند .. و من گاهی گوش میکنم و گاهی هم .. نه ....از تیمش می گوید و از گل زدنهایشان . از پاسهایشان و از در وازه بان نمونه شان ... سراسر شور است و اشتیاق . از خوشحالی مسابقه روی پا بند نیست .. و من با تمام بی علاقه بودنم به فوتبال سعی میکنم در شادیش شریک باشم ...در راه رفتن به محل مسابقه ایم و هر چند دقیقه یک بار با دلواپسی میگوید .. دیر شده .. تند تر بیا .....اخرهای راه را تقریبا میدویم و در مقابل نگاههای متعجب دیگران فقط سرم را پایین میاندازم و تند تر میدوم ....بالاخره میرسیم .. نیم ساعت هم زودتر ....
بازی خیلی زود تمام میشود و ... باخت ....از ان جا که برایم خیلی مهم نیست با عجله وسایل را جمع میکنیم و راهی خانه میشویم که سکوت پسرکم مرا متوجه او میکند .. سرش را پایین انداخته و اشکهای گرمش بی صدا برروی گونه های سردش سرازیر میشوند ... چه قدر زود همه ی اشتیاق و هیجانش به غم بدل شده .. دلم میگیرد و و بی اختیار چشمانم خیس میشود میخواهم با او حرف بزنم و ارامش کنم و لی گمان میکنم بهتر است تا رسیدن به خانه صبر کنم .. من همیشه با این جمله ی قدیمی که مرد گریه نمیکند .. مخالف بوده و هستم .. گریه نشانه ی مردانگی و شجاعت است نه ضعف ... پس میگذارم تا گریه کند .. اما من ... بیشتر ازخودم عصبانیم .. من چیز مهمی را فراموش کرده ام به پسرم بیاموزم ... پذیرش شکست.................
دست نوشته های ترانه
دل نوشته ها و داستان ها