دختر کوچولو از اغوش مادرش مرتب و بی دلیل به من می خندید و دست تکان میداد .. در مقابل این همه ذوق و شوق او دلم نیامد نخندم .. برایش دست تکان دادم ولبخند زدم مثل خودش ..
کودکی دنیای شیرینی است .. شیرین و بی تکرار ..روزهای شادی و سر خوشی که غمهایمان کوچک و زود گذر بود و شادیهایمان بی پایان ...ان روز ها که برای خندیدن به بهانه ای نیاز نداشتیم ..دلمان خوش بود به همان خوشیهای کوچکمان ..در دل ارزوی بزرگ شدن داشتیم و هرروز قدمان را بر روی دیوارهای اتاقمان اندازه می زدیم ... اما ای کاش همیشه کوچک می ماندیم
.اگر چه بچه های امروز با ما خیلی متفاوتند و انگار خیلی زودتر بزرگ میشوند .. اما باز هم معلمان بزرگی هستند برای شاد بودن و قدر لحظه را دانستن ..............
امروز در گذر از خیابانی در بین همهمه ی شلوغ خیابان و عجله رفتن .. ناگاه نگاهم در چشمانی سبزخیره شد .. لحظه ای درنگ کردم .. مرد جوانی کز کرده در گوشه ی پیاده رو و از سرما خودش را در خود مچاله کرده بود .. چشمان بی رمقش افقی دور را مینگریست شاید غوطه ور در گذشته ای بود که حا ل به نابودی رسیده بود ...نمی دانم در میان این همه چرا او توجهم را جلب کرده بود شاید معصومیتی که هنوز در عمق نگاه سبزش بود .. هر چه بود دقیقه ای بعد از او گذشتم .. اما ای کاش او این گونه از خودش نمی گذشت ................
سلام .. من ترانه هستم از امروز سعی می کنم در میان تموم دل مشغولی ها وقتی هم برای نوشتن بگذارم ....کاری که همیشه دوست داشتم .. بنویسم از همه چیز .. از هر چیزی که در ذهنم ساعتها می گرده و به دنبال گوش شنوایی است برای شنیدن و یا چشمی برای دیدن .................