امروز در گذر از خیابانی در بین همهمه ی شلوغ خیابان و عجله رفتن .. ناگاه نگاهم در چشمانی سبزخیره شد .. لحظه ای درنگ کردم .. مرد جوانی کز کرده در گوشه ی پیاده رو و از سرما خودش را در خود مچاله کرده بود .. چشمان بی رمقش افقی دور را مینگریست شاید غوطه ور در گذشته ای بود که حا ل به نابودی رسیده بود ...نمی دانم در میان این همه چرا او توجهم را جلب کرده بود شاید معصومیتی که هنوز در عمق نگاه سبزش بود .. هر چه بود دقیقه ای بعد از او گذشتم .. اما ای کاش او این گونه از خودش نمی گذشت ................
نظرات شما عزیزان:
ممنون که سر زدی
وب خوبی داری امیدوارم در ادامه موفق باشی